جان از تنم برآيد چون از درم درآئي

شاعر : خاقاني

لب را به جاي جاني بنشان به کدخدائيجان از تنم برآيد چون از درم درآئي
کز خود برون نيايد آنجا که تو درآئيجان خود چه زهره دارد اي نور آشنايي
از کار بازماند همچون بت از خدائيجاني که يافت از خم زلفين تو رهائي
در نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائيبر زخم‌هاي جانم هم درد و هم دوائي
وانگاه سر برآرم کاين است پادشائياز پاي پاسبانت بوسي کنم گدائي
تب‌هاي من ببندي لب‌ها چو برگشائيتب‌هاي هجر دارم شب‌ها بينوائي
از من مرا چه خيزد اکنون که تو مرائيگمراه گردم از خود تا تو رهم نمائي
خاقاني از تحير پرسان که تو کجائيتو خود نهان نباشي کاندر نهان مائي